محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

یا علی گفتیم عشق آغاز شد

حیدر آمد آن مرد تنها آن غریب آشنا آن مونس شبهای تار پدر هر چه یتیم با هرچه غم سهیم پهلوان خیبر افتخار پیغمبر   دستهایش حیف بستیم یاس او را حیف چیدیم حرف او را حیف نشنیدیم راه او را حیف نشناختیم   میلادش مبارک       باباجونم، تکیه گاهم ، افتخارم، خوش تیپ روزت مبارک بابایی محمدرضا، همسر خوبم ، عشق تپلوی من، رفیق و سنگ صبورم روزت مبارک پسرم، نفسم، زندگیم، مرد کوچک روزت مبارک مرد یا زن فرق نداره، هر کی مرامش مردی و مرید علی عیدش مبارک دوستتون دارم امروزها چه زود، دیروز می شوند و بودن ها چه بد ، عادت می شوند... ...
16 خرداد 1391

بدون عنوان

امروز پسرم با قهر و چشم پر از اشک رفت مهد چون من یه کمی دعواش کردم چون برای سوار شدن تاب گریه می کرد و نمی خواست صبر کنه تا نوبتش بشه چون هر چی سعی کردم سرشو گرم کنم تا صبوری کنه نشد چون که بچه خوب نباید بی قراری الکی کنه چون پسرم باید یاد بگیره که برای رسیدن به خواسته اش گریه فایده نداره هر چقدر هم گریه کنه بگه که من دیگه مامان ندارم فایده نداره هر چقدر هم پیش بقیه لوس بشه فایده نداره هر چقدر هم خودم بخورم بهت نشون نمی دم که کم آوردم و منم ناراحتم پا می ذارم رو دلم تا تو فردای بهتری داشته باشی   و اینطوری شد که محمدرضاخان بدون خداحافظی با مامانی رفت سر کلاس   چون اینارو وقتی بزرگ شدی می خونی و دیگه حوصله ...
8 خرداد 1391
1